بازدیدهای میدانی در رویکرد پروژه‌ای

بازدیدهای میدانی در رویکرد پروژه‌ای

   آذر ماه1390 به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد وارد مرکز دوستدار کودک مشتاق شدم. تا موضوع پایان نامه را انتخاب کنم. معلم‌های آنجا با روش‌های متفاوتی کار می‌کردند و من انتخاب کردم با روش رویکرد پروژه ای پایان نامه خود را پژوهش کنم.    

   جلسه اولی که وارد مرکز شدم با فضای متفاوتی رو به رو شدم خبری از میز و نیمکت نبود و کودکان روی زمین نشسته بودند و معلم به آنها درس می‌داد. تقریبا به هر کلاسی که سر می‌زدم با جمعیت بالای کودکان روبه رو می‌شدم و در تعجب بودم که معلمان چه‌ طور با این جمعیت کار می‌کنند، با خانم ناصری که معلم پایه سوم بود آشنا شدم و قرار شد کارم را با کلاس او شروع کنم. خانم ناصری چهار کودک را به من داد و از من خواست با آنها ریاضی کار کنم. با بچه‌ها به کلاس کوچکی رفتیم و بدون اینکه با کودکان ارتباط برقرار کنم پای تخته رفتم و شروع به نوشتن سوالات کردم. از آنها خواستم مسئله‌ها را حل کنند و خودم با تصوری که از مدرسه و معلمانم داشتم پشت میز نشستم خواستم وقتی مسئله‌هایشان را حل کردند نزد من بیایند. بعد از مدتی حس کردم که حوصله بچه ها سر رفته‌است. برای راحتی کار خودم باز شروع به سوال نوشتن کردم تا بچه‌ها فرصت جا به جایی و اذیت کردن نداشته باشند.   وقتی که به کلاس نگاه کردم دیدم دو تا از بچه ها  با هم درگیر شدند و یکی دیگر از کودکان خود را از پنجره به بیرون آویزون کرده بود. در آن لحظه فقط توانستم سر کودک جیغ بزنم که به داخل کلاس بیاید ولی انگار صدای من را نمی شنید و همچنان  کار خود را می کرد. من نزدیکش و پشت لباس او را محکم گرفتم و با عصبانیت  او را از پنجره بیرون کشیدم.  یکی دیگر از بچه‌ها پای تخته دراز کشیده بود و دیگری روی پشت او رفته و داشت سوالات را پاک کرد. سریع از کلاس بیرون رفتم و خانم ناصری را به کمک طلبیدم. خانم ناصری آن چهار نفر را به کلاس خود برد و من با سرعت از مرکز خارج شدم، تحمل آن مکان برایم سخت بود. با خودم فکر می‌کردم چطور پایان نامه خود را سریع انجام بدم و از آنجا راحت بشوم. جلسه دوم قرار شد من با آن گروه کار نکنم و در کلاس دوم با خانم قلندری و کوهستانی که همکار بودند کار کنم. همراه خانم قلندری به کلاس رفتیم جمعیت کلاس خیلی زیادبود. کلاس کوچکی بود و بچه ها خیلی نزدیک به هم نشسته بودند. با خود گفتم » خدایا رحم کن مرا کجا انداختی! « آن روز از این جمعیت ترسیدم و ترجیح‌ دادم‌ فقط‌ مشاهده‌گر باشم. خانم قلندری به خوبی کلاس را هدایت می‌کرد و کودکان نیز با او همراه بودند. در وسط کلاس یکی از بچه‌ها مداد به کف پای دوستش زد و کودک دیگری گریه شد و خانم کوهستانی »شمریز« را از کلاس بیرون کرد. وقتی زنگ دوم شروع شد شمریز برای خانم کوهستانی صندلی آورد و از او خواست که رو صندلی بنشیند و همین این که خانم کوهستانی نشست، صندلی را زیر پایش کشید و خانم کوهستانی به زمین افتاد. بچه ها شروع به خندیدن کردند و خانم کوهستانی به گریه افتاد از اشک ریزان از کلاس خارج شد. در سال 1390 دانشجوی کارشناسی ارشد در دانشگاه باهنر کرمان در بخش علوم اجتماعی رشته جامعه شناسی بودم که با استادم »سیامک زندرضوی« آشنا شدم او در مورد مرکز دوستدار کودک مشتاق صحبت می‌کرد و می‌گفت اگر دوست دارید می‌توانید با فضا آشنا شوید و حتی می توانید موضوع پایان نامه خود را در این مرکز انجام دهید. من تصمیم گرفتم پایان نامه خود را در این مرکز انجام دهم. در مدت شش ماهی که کار پایان نامه را انجام می‌دادم، کودکان را ابزاری می‌دانستم که با آن می‌توانستم مستندات پایان نامه‌ام را آماده کنم. اصلا کودکان و احساسشان برایم اهمیت نداشت. یکی از بچه‌ها به نام ستاره از من پرسید وقتی پایان نامه‌ات تمام شود دیگر به ما سر نمی‌زنی؟ من در برابر این پرسش سکوت کردم. روز بعد بچه‌های کلاس با خانم قلندری جشن کوچکی برای تشکر از من و شش ماهی که با آنها گذرانده بودم، برگزار کردند. بچه‌ها با پولی که جمع کرده بودند، برایم هدیه خریدند. یکی از بچه هدیه را که زیر لباسش قایم کرده بود، به من داد. آن لحظه چقدر شرمسار شدم از اینکه من تنها به عنوان وسیله رسیدن به هدفم، این کودکان را می‌دیدم. بعد از آن فهمیدم من این بچه ها را دوست دارم و می‌خواهم درکنارشان بمانم. به آرامی این کودکان را پذیرفتم و فکر کردم می‌توانم در کنار این کودکان  محروم مانده از تحصیل روزهای شادی داشته باشم. یکسال بعد، من معلم مرکز دوستدار کودک مشتاق بودم. برای مطالعه کامل متن فایل را دانلود کنید.

دانلود